منم رفتم تو آب یه کم واسه خودم شنا کردم. زنعمو گفت: - من خسته شدم میرم آفتاب بگیرم. اون از آب اومد بیرون و رفت ساحل دراز کشید. من به نارینه گفتم: - می خوام برم دورتر. اینجا عمقش کمه. .
با سلام. من بیکار بودمو زن گرفتم. خونواده دختره هم مثل ما زندگی کمتر از عمولی داشتند. اونم مثل من پدر نداشت. فکر کردم می تونیم همو تو این سختیا خوشبخت کنیم و رفتم خواسگاری. .